اطلاع از بروز شدن
سه شنبه 85 دی 26
این مطلب پنجشنبه سی و یکم شهریور 1384ساعت 13:18 در وبلاگ قبلی ام ( لبگزه ی بلاگفا ) نوشته شده بود که امروز به اینجا منتقل شد
درسی که ارمغان به من آموخت
شب نیمه ی شعبان خانواده ای میهمان ما بودند که در سفر عمره با آنان آشنا شده بودیم. جای شما خالی میهمانی و دید و بازدید ساده ی ما به یک جلسه ی کاملا معنوی و عرفانی تبدیل شد. از احکام شرعی گرفته تا مسائل اعتقادی و کرامات امام زمان علیه السلام و ماجراهای کسانی که ایشان را دیده و مورد لطفش قرار گرفته بودند... سخن ها رد و بدل شد.
آری ... دوست نداشتیم وقت بگذرد و این معنویت تمام بشود. همگی آرام آرام اشک می ریختیم و از او می گفتیم و می شنیدیم. تا جایی که کودکان خردسالی هم که با ما بودند و هیچ دل مشغولی غیر از بازی نداشتند، توجهشان جلب شده بود و با ما همنشین شدند و به چشم های گریانمان نگاه می کردند.
بگذریم ... ارمغان ، دختر بیست و دو سه ساله ی آن خانواده که در جمع ما بود ، هرگاه نام مبارک آقا ( نه تنها اسم " قائم " بلکه هر نامی از اسامی آن حضرت ) برده می شد ، تمام قامت از جا بلند می شد و دوباره می نشست ... نه یکبار و دوبار ... هر چند بار که نامش بر زبانی رانده می شد.
من ابتدا متوجه نبودم. اما وقتی دلیل برخاستن و نشستن او را فهمیدم ، از خودم خجالت کشیدم و و قتی مراتب اعجاب ، درود و تقدیرم را نثارش کردم گفت:
من کاری نمی کنم... این تنها یک وظیفه است . وقتی ما برای یک انسان معمولی یا یک مهمان ساده از جا بلند می شویم، چطور می توانیم وقتی نام اربابمان بر زبانی جاری و یادش بر دل و ذهنمان وارد می شود، بی تفاوت بنشینیم و از جا بر نخیزیم؟
ارمغان -- که با چشم ظاهر بین در این حد و اندازه ها نیست و به قول امروزی ها تیپش به این حرف ها نمی خورد – درسی به من داد که امیدوارم بتوانم همیشه بدان پای بند باشم .
درود بر ارمغان